امروز دو تا کلاس داشتم. یک کلاس شلوغ و یک کلاس خلوت. یعنی هر دو مدلش را در یک روز تجربه کردم. کلاس ساعت ده و نیم به دلایلی شلوغ تر بود و این دلایل هم اکثرا قابل تغییر دادن نبودند. پس باید به همین صورت ادامه بدهم و راهی/راه هایی برای اداره ی این مدل کلاس پیدا کنم. امروز متوجه شدم خیلی ایده آل گرا هستم. هر چند دکتر مرعشی هم چند ماه پیش به من گفته بود:« شما خیلی کمال طلب هستی!». کلاس دوم ولی، ان مع العسر یسری! بود. خلوت و آرام. طوری که تمام مدت کلاس به جای راه رفتن و چرخیدن و با صدای بلند حرف زدن، نشسته بودم روی زمین و بچه ها را دور خودم جمع کرده بودم. حتی با هم کاردستی هم درست کردیم. کاری که در کلاس ده و نیم اصلا فرصت و امکان انجام دادنش پیش نیامد.
برنامه های هر دو کلاس را می نویسم. مهم نیست کدام یک در کدام کلاس انجام شده. اگر شما قصد دارید از فعالیت های نوشته شده در لیلی نامه برای کلاس تان استفاده کنید فرقی به حال تان نخواهد داشت ما آن ها را در کدام کلاس انجام داده ایم!.
کاری که قرار بود به مناسبت روز بعثت رسول(صلوات الله علیه) انجام بدهم و به دلیل تقسیم کلاس ها بین من و خانم شین انجام نشده بود را امروز انجام دادم. هر چند خانم شین طبق برنامه ریزی قبلی مان خوب پیش رفته بود و نقشه ای که قرار بود اجرا شود از قبل پیش بعضی از بچه ها لو رفته بود.
یکی از بچه ها را فرستادم پیش خانم مدیر و گفتم برو ببین خانم نوری با شما چه کاری دارد. دینا برگشت توی کلاس و گفت خانم نوری به او گفته خانم موسوی می خواهد یک چیز خوب به بچه ها بدهد(تقریبا یک همچین چیزی گفت!). به بچه ها گفتم:« بچه ها دینا از طرف خانم نوری برای ما یک پیام آورده. ما خانم نوری را ندیدیم ولی پیام او را شنیدیم و دینا را هم که این پیام را آورد، دیدیم. به کسی که پیام می آورَد می گوییم پیام آور یا پیام رسان یا پیام بر.» بعد در مورد این که آیا تا به حال اسم پیامبر را شنیده اند یا خیر با بچه ها صحبت کردم. نام پیامبرمان را به آن ها گفتم و این که باید بعد از شنیدن اسم حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) صلوات بفرستند. به بچه ها گفتم پیامی که دینا آورده یک پیام خوب و شیرین بوده. بعد شیرینی هایی را که زیر صندلی مخفی کرده بودم در آوردم و به بچه ها تعارف کردم. در مورد پیام های خداوند که در کتاب قرآن آمده است و پیامبر از طرف خدا آن ها را به ما رسانده با بچه ها صحبت کردم و گفتم روز مبعث یعنی روزی که خدا به پیامبر گفت پیام های شیرینش را به مردم برساند.
برای اولین تدریس ترم تیرماه سفارش «اُشکُر تَـزِد» را در نظر گرفته بودم. به بچه ها گفتم دو تا دوست دارم که یکی شان همیشه از چیزهایی که دارد خوب مراقبت می کند و خوراکی هایش را درست مصرف می کند و مصادیق دیگری برای شکرگزار بودن عنوان کردم. دوست دیگری را هم به بچه ها معرفی کردم که همه چیز را خراب می کند و همیشه غر می زند که فلان چیز را دوست ندارم و بهمان چیز را نمی خورم و کمی هم از ادا و شکلک های خودشان را وقتی که نمی خواهند با آدم کنار بیایند در آوردم. بعد گفتم که چون دوست خوبم همیشه تشکر می کند و از چیزی که به او می دهم خوب استفاده می کند من هم همیشه دلم می خواهد به او چیزهای بیشتری بدهم و کمی در این باره با بچه ها حرف زدم. بعد هم گفتم به کار آن دوست دیگرم می گویند:« ناشکری کردن».
مفهوم کودکانه ی «اُشکُر تَزِد» را این طور به بچه ها گفتم:« شکر بکنی، زیاد می شه»
کارت های سفارش را آماده کرده بودم که اگر فرصت شد به بچه ها بدهم. معمولا کارت ها را جلسه ی دوم تدریس به بچه ها می دهم ولی این مرتبه چون روز چهارشنبه قرار بود کلاس را تعطیل کنم تصمیم داشتم اگر فرصت شد و توانستیم شعر روی کارت سفارش را با هم بخوانیم، کارت ها را به بچه ها بدهم تا بتوانند در فاصله ی دو جلسه آن را تمرین کنند.
برگه کاری که برای این سفارش آماده کرده بودم مربوط به میوه های قرآنی بود. تصویر یک خوشه انگور، یک شیشه زیتون، یک دانه انجیر و یک دانه انار را روی یک برگه کپی کردم و این شعر را بالای تصاویر نوشتم:« انار و انجیر/ زیتون و انگور/ این 4تا هستن/ میوه های نور».
کاری که توی کلاس یازده و نیم توانستیم انجام بدهیم و قرار بود توی هر دو کلاس انجام شود این بود:
کاغذرنگی های سبزی را که در اندازه های کوچک بریده بودم به بچه دادم و گفتم برای انگور برگ درست کنند و روی آن بچسبانند. تصویر انگوری که انتخاب کرده بودم طوری بود که بعضی از حبه های انگور شکل چشم و دهان داشتند و بعضی ها نداشتند. از بچه ها خواستم برای آن هایی که چشم و دهان ندارند، چشم و دهان بکشند. برای تصویر انار با ماژیک وایت بردِ قرمز، دانه های انار را به صورت ضربه های پراکنده ای که روی کاغذ می زدیم، کار کردیم. زیتون های توی شیشه و زیتون هایی را که از شیشه بیرون ریخته بودند به وسیله گواش و اثر انگشت بچه ها رنگ کردیم. انجیر را هم با مداد رنگی زرد کردیم. بچه ها نمی دانستند انجیر چه رنگی دارد و اصلا چه جوری خوراکی ای هست. قرار بود امروز با خودم انجیر ببرم سر کلاس که متاسفانه همسرم نتوانسته بود دی شب تهیه کند. به بچه ها گفتم جلسه ی بعد با خودم انجیر می آورم که با هم بخوریم. اکثر بچه ها گوجه فرنگی را دوست ندارند. امروز با خودم دو تا گوجه فرنگی برده بودم که خرد کنم و با بچه ها مزه اش را امتحان کنیم که متاسفانه تیرم به سنگ خورد و شلوغی کلاس اجازه ی این کار را به من نداد. کمی هم نخودچی و کشمش برده بودم که به عنوان جایزه به بچه هایی که حاضر شده بودند طعم گوجه فرنگی را حتی خیلی کم هم که شده امتحان کنند بدهم که آن هم ناکام ماند.
برای تصویر کارت های بچه ها از تصویر یک گوجه فرنگی خوشحال استفاده کردم. برنامه داشتم به بچه ها بگویم این گوجه فرنگی خیلی دلش می خواهد شما او را دوست داشته باشید برای همین یک شعر برای تان آورده که همه با هم بخوانید. خلاصه این که کلی برنامه داشتیم و نشد که همه را اجرا کنیم.
با این حال امروز از روزهای خوب کلاس داری ام به حساب می آید. وقتی به این فکر می کنم که امیری که این همه از مهد فراری بوده و مرکز قبلی نتوانسته بود جذبش کند هر روز سر کلاس حاضر است و از بچه های فعال و با انرژی کلاس من است حالم خوب می شود. وقتی مریمِ عزیزم که سه تا از انگشت هایش را لای چرخ دنده ی بی رحم چرخ گوشت از دست داده و روزهای اول حسابی با من تعارف داشت محکم به پاهایم می چسبد و مرا بغل می کند حالم عالی می شود. وقتی امروز چشم هایم را بستم و از بچه ها خواستم در جواب حضور و غیاب با صدایشان مرا راهنمایی کنند که کجای کلاس نشسته اند و نرگس با تمام توانی که برای غلبه بر کمرویی اش داشت سعی می کرد صدای ظریفش را به من برساند -من هستم من هستم خانم این جا نشستم- خدا می داند که چه قدر ذوق زده شده بودم. وقتی نسترن با آن همه خجالتی بودنش امروز افتاده بود وسط کلاس و برای خودش جولان می داد متوجه شدم یک ماه از با هم بودن مان به همین سرعت گذشته و حالا نسترن که به من "خانم کلاس، خانم کلاس" می گفت بدون هیچ خجالتی از حضور "خانم کلاس" مشغول جست و خیز کردن است. روزها می آیند و می روند و من هر جلسه تجربه ای متفاوت با جلسه ی قبل به دست می آورم. تجربه هایی که تلخ های شان گزنده نیست و شیرین های شان چون عسل است.